هوالحبیب
گنجشک ها هر روز صبح بر سر اینکه روی کدام شاخه درخت انار بنشینند،
دعوایشان می شود و تا ظهر هم به تفاهم نمی رسند .
بعد زاغ هایی که به زحمت خودشان را روی درخت توت نگاه داشته اند ، با صدایی تمسخرآمیز ، شلوغ تر از گنجشک ها حیاط خانه را از قیل و قالشان پر می کنند
و یکهو بی هوا می پرند سمت خانه همسایه.
حتی چند روزیست یک جفت یاکریمِ معصوم خانه شان را توی ایوان عَلَم کرده اند و بی هوای صاحبخانه گرم تربیت جوجه شان هستند.
قاصدک ها هم بیش تر از همیشه دور و برم تاب می خورند و
من نزدیک مغرب ، همینطور که ریه هایم را از عطر ملس بهار زنده شان می کنم ؛
سجاده ام توی ایوان ، درست رو به آسمان نقش می بندد و
اما با اینکه از " حکایت عشقی بی قاف ، بی شین ، بی نقطه " یک داستان خوانده ام ،
گمان می کنم باید اتفاق دیگری بیفتد!
***
دلم شلوغی می خواهد ،
که با همه ی وجود گم بشوم در آن...
نه شلوغی شهر و خیابان و ...
شلوغیِ حرم ،
صحن ،
رواق
و همهمه ی عاشقانه ی زائراها...
دلم آستانِ امام الرئوف حضرت سلطان علی بن موسی الرضاعلیه السلام را می خواهد ...
مولایِ انیس النفوس!
دلـــــــــــــــم جز هوایـــــت ، هوایی ندارد ...