درست همان وقت هایی که شیطان بیخ گوشت زمزمه های مسحورکننده سر می دهد ،
و سرمست خود شیفتگی و منیتت هستی ،
همان موقع ها یک اتفاق ، یک حدیث ، یک آیه ، یک کتاب ، یک دوست
آنچنان پیله ی پیچیده به روحت را از هم می تند که به همه ی روزهایی که نفس کشیدی
شک می کنی !
که نفس نکشیدی ، نفس پروراندی ...
بعد کم کم غصه ای غریب همه وجودت را غرق می کند ،
آن خودی را که برای خودت ساخته
بودی ، آن دورهای ذهنت ،
شبیه نقطه ای مبهم می بینی که دیگربه چشمت نمی آید ...
***
یکی ازهمین روزها که نزدیک نیست ،
" وآنکه دیرترآمد "
همان تکانی بود که مرا از خود پیش ترهایم نا امید کرد ...
خواندم ،
اشک ریختم ،
ذوب شدم ...
و بدم آمد از این " من " ی که تا کنون به من وصله خورده بود .
پوسته ای از من جدا شد و دور
انداخته شد ...
***
آقای من !
هیچ وقت
هیچ زمانی
هیچ گاه
شبیه آن غروبی که پای
" و آنکه دیرتر آمد " برای غربت شما اشک ریختم ،
مملو از عشق نسبت به شما - آقای غربیم - نبودم ،
اعتراف می کنم - هرچند که نیاز نباشد –
با اینکه می دانید ،
اما گفتنش سبکم می کند ،
خلاصم می کند ،
راه نفس کشیدنم را باز می کند،
آقا جان !
ببخشیدم که اینقدر کمرنگید توی این زندگی زنگارگرفته ...
ببخشیدم که اینقدری که دلبسته ی
انگشتر وتسبیح و کتاب ها و غیره ام هستم ، دلتنگتان نبودم ...
آقا جان !
آمده بودم قبل ترها ...
خوب نبود اما ،
دیرتر آمده ام ،
اما قرار است خوب باشد ،
قول داده ام ،
- نذر کردم که دلم با تو مداوا بشود -
شبیه همانی که جامانده بود ،
دیر رسید ،
دیر آمد ،
اما آمد ...
این ندیمه را از همان غروب که دیرتر آمد بپذیریدش ...
وآنکه دیرتر آمد/ الهه بهشتی/ انتشارات مسجدمقدس جمکران